Monday, March 31, 2008


وقتي كه من بچه بودم

وقتي كه من بچه بودم ، پرواز يك بادبادك مي بردت از بام هاي سحرخيزي ِ پلك
تا نارنجزاران خورشيد .
آه ، آن فاصله هاي كوتاه !
وقتي كه من بچه بودم ، خوبي ، زني بود كه بوي سيگار مي داد ؛ و اشك هاي درشتش ، از پشت آن عينك ذره بيني ،
با صوت قرآن مي آميخت .
وقتي كه من بچه بودم ، آب و زمين و هوا بيشتر بود ؛
و جيرجيرك شبها ، در متن موسيقي ِ ماه و خاموشي ِ ژرف ، آواز مي خواند .
وقتي كه من بچه بودم ، لذت ، خطي بود از سنگ تا زوزه ي آن سگ پير ِ رنجور .
آه ، آن دست هاي ستمكار ِ معصوم !
وقتي كه من بچه بودم ، مي شد ببيني آن قمري ِ ناتوان را كه بالش زين سوي قيچي با باد مي رفت -
مي شد ، آري ، مي شد ببيني ؛
و با غروري به بي رحمي ِ بي ريائي تنها بخندي .
وقتي كه من بچه بودم ، در هر هزاران و يك شب ، يك قصه بس بود ؛ تا خواب و بيداري ِ خوابناكت سرشار باشد .
وقتي كه من بچه بودم ، زور خدا بيشتر بود .
وقتي كه من بچه بودم ، بر پنجره هاي لبخند اهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند ؛
آه ، آن روزها گربه هاي تفكر چندين فراوان نبودند .
وقتي كه من بچه بودم ، مردم نبودند .
وقتي كه من بچه بودم ، غم بود ،
اما
كم بود .

اسماعيل خوئي
بيستم ارديبهشت 47-تهران
P.S. بهانه ي برگشتنم يكي از بهترين دوستام بود ، پايدار باشي .