Friday, October 26, 2007


پل ناپديد شده

جنگ پل را درهم شكسته بود
و جاي پل نيز از سنگ و خاك انباشته بود.
امروز در اين جا ديگر از وجود پل اثري نيست.
و هيچ كس توجهي به فقدان آن ندارد
و اينك، مردم چون نهري در معبر پل روانند.
OKAMOTO

Wednesday, October 24, 2007


ديروز براي چندمين بار فيلم درخت گلابي ِ داريوش مهرجويي رو ديدم . خوب ، هميشه بعد از ديدنش يه 2-3 روزي كوك ِ كوكم . شايد يه مقدار به نظر اغراق آميز بياد ولي لطيف ترين و زيباترين عشق رو من توي اين فيلم پيدا كردم . تمام صحنه هاي فيلم كه جلوي چشمام رژه مي رن تپش نبضمو تند مي كنه ياد سادگي ِ گذشته ها مي افتم ... حتي تيتراژ ساده ي اون كه با خطي تقريباً بچه گانه و خيلي ساده نوشته شده به آدم يه جور آرامش مي ده ... و اون تم پيانوي اول فيلم كه توي ذهنم بارها مرورش مي كنم و خسته نمي شم ...

- تنها آرزويم اين است كه زمان آن قدر لفت نمي داد ، آن قدر كند و فس فسي نبود و زودتر بيست سالم مي شد يا سي يا چهل ... سن مردان جاافتاده ي مهم و معتبر .... چه احمق بودم .... و امروز كاش زمان آن قدر شتاب زده و عجول نبود ، كاش يك آن فرصت مي داد ، كاش دوباره دوازده سالَم بود و باغ دماوند را با تمام آدم هايش ، آدم هاي مرده اش از نو كشف مي كردم ، كاش ... از آن كاش هاي محال بود ... كاش فقط يك بار ديگر كنار « ميم » مي نشستم و بوي كفش هاي كتانيش به دماغم مي خورد ...


بعضي وقت ها اين چند باره ديدن فيلم ها آزارم مي ده ، هر بار برام تازگي داره ... يا اين كه فكر مي كنم زياد در بند مكرراتم ...


Friday, October 19, 2007


Joan Fontcuberta

متولد : 24 فوريه 1955 ، بارسلونا ، اسپانيا
شروع به كار عكاسي : 1970
- " تنها اطلاعات قابل اعتمادي كه يك تصوير به ما مي دهد ، اين است كه اين تنها يك تصوير و يك عكس است . "
- " مراقب باشيد ، اين عكاسي است ، پس به احتمال زياد دروغ است . "
ساير فعاليت ها : مدرس عكاسي ، نظريه پرداز ، سخنران و ناشر مجله ي " فوتوويژن "

Saturday, October 13, 2007


مردي ، با گرده ناني در دست ره مي سپارد ...
ديگري مي نشيند تن خود را مي خاراند ، از زير بغل خود چيزي مي جويد ...
آن ديگري بازو در بازوي كودكي طي طريق مي كند ...
ديگري از سرما مي لرزد ، سرفه هاي خشك مي كند ، خون تف مي كند ...
آن ديگري به دنبال استخوان و پوست هندوانه ، گل و لاي را مي كاود ...
آجرچيني از بام مي افتد ، مي ميرد ، و ديگر به چاشت و شام نمي رسد ...
بازرگاني سر يك گِرم ، سر مشتري كلاه مي گذارد ...
بانكداري در ترازنامه ي خود دست مي برد ...
بي خانماني مي خوابد و پاي خود را در شكم جمع مي كند ...
او ، هق هق كنان به مراسم تدفين مي رود ...
ديگري در مطبخ ، سلاح خود را پاك مي كند ...
شخصي مي گذرد و با سر انگشتان خود حساب مي كند ...

Cesar Vallejo 1892-1938

چيزي كم تر از يه سر سوزن مونده تا آينه ي تمام نماي ما بشه .... در بهترين حالت .... مي توني اميدوار باشي ديرتر به تو سرايت كنه وگرنه ويروسش يقه ي خيلي ها رو گرفته ..... مي بينيم ، مي گذريم ، مبتلا مي شيم ، عادت مي كنيم .... سقوط مي كنيم

Friday, October 12, 2007


هنگامي كه " تانكا " از پادشاهان سلسله ي " تانگ " در جلوي كاخ سلطنتي ِ " يرينجي " توقف كرد ، هوا بسيار سرد شده بود . بنابراين يكي از تمثال هاي بودا را كه در آن جا نصب شده بود پايين آورده ، آتشي از آن درست كرد و شروع به گرم كردن خود نمود . نگهبان كاخ با مشاهده ي اين عمل به سختي برآشفت و فرياد زد : چطور جرأت مي كني تصوير چوبين بوداي مرا بسوزاني ؟
تانكا شروع به هم زدن خاكسترها نمود ، گويي دنبال چيزي مي گردد . سپس گفت : « بگذار ذرات مقدس بودا را از اين خاكستر جمع كنم . »
نگهبان پرسيد : « چطور ممكن است ذرات مقدس را در تمثال چوبين او جستجو كرد ؟ »
تانكا جواب داد : « اگر نمي توان از تمثال چوبين ذرات مقدس او را بدست آورد پس لطفاً آن دو تمثال ديگر را هم بده تا آتش مرا گرم تر كند . »
نگهبان معبد بعداً به خاطر اعتراضي كه به اين تبهكاري ِ آشكار تانكا كرده بود هر دو ابروي خود را از دست داد در حالي كه خشم بودا هرگز شامل تانكا نشد .

-چينيان معتقدند نوعي ماده ي معدني كه بعد از سوزاندن جسد انسان باقي مي ماند در حكم تقدس زندگي است .

Wednesday, October 10, 2007


يك داستان مطبوع
كارمن كوچولو دختر خيلي سربه راهي بود . معصوميت كارمنچيتا شهره ي خاص و عام بود . مادرش شب و روز از او مراقبت مي كرد ، و با هشياري خود ديواري جلو دخترش در برابر دام هاي دنيوي كشيده بود . كارمنچيتا كه دوازده ساله شد ، مادرش هم به شدت نگران شد و با خودش فكر كرد " روزي كه دخترم براي اولين بار عادت ماهيانه شود ، با معصوميت طلائي اش خداحافظي خواهد كرد " مادر براي حل اين مشكل راهي يافت . وقتي متوجه ي اولين رنگ پريدگي كارمنچيتا شد ، مثل ديوانه ها به خيابان دويد و با دسته ي بزرگي گل سرخ بازگشت . " بيا دخترم ، اين ها را بگير ؛ حالا تو داري يك زن مي شوي . " و كارمنچيتا ، شادمان و فريفته ي آن گل هاي سرخ زيبا ، فراموش كرد كه عادت ماهيانه بشود . هر ماه ، دوازده بار در سال و براي سال هاي متمادي ، كارمنچيتا با همين روش خر مي شد و از آن حقيقت مشمئزكننده در امان مي ماند .
به محض اين كه سايه هاي پيش از سيزدهم هر ماه زير چشمانش ظاهر مي شدند ، مادرش هم گل هاي سرخ را در دستان او مي گذاشت .
كارمنچيتا چهل ساله شد . مادرش كه حالا ديگر خيلي پير شده بود ، هنوز او را كارمنچيتا صدا مي زد ؛ اگرچه ديگران همه به او دونا كارملا مي گفتند . آن سال ، ماهي آمد كه ديگر سايه ها زير چشمان كارمنچيتا ظاهر نشدند ، بنابراين مادرش به او يك دسته گل سفيد داد . " بيا دخترم ، حالا كه تو از زن بودن دست كشيده اي ، اين آخرين دسته گلي است كه تقديمت مي كنم . " كارمنچيتا برآشفت " اما مامان ، من تا حالا هيچ وقت نمي دانستم كه يك زن هستم . " و مادرش به او پاسخ داد " ديگر بدتر ، دخترم . " همان دسته گل سفيد را وقتي كه ديگر پژمرده ، بي گلبرگ ، خشكيده و از هم پاشيده شده بود ، روي تابوت كارمنچيتا نهادند .

يك داستان نامطبوع
سن بحراني مري كوچولو هم كه فرا رسيد ، مادرش خواست همان كاري را بكند كه مادر كارمنچيتا كوچولو كرده بود . بنابراين وقتي ديد رنگ مري زرد شده و زير چشمانش سايه افتاده است ، يك دسته گل سرخ به او داد . اما مري كويتا از كارمنچيتا خيلي بي حياتر بود . دسته گل را گرفت ، پنجره را باز كرد ، گل ها را بيرون انداخت ، و عادت ماهيانه شد .

Luis Bunuel , 1927

p.s.
1-نه جرأتشو دارم نه شهامتشو ، وگرنه از همين فردا كيفمو مي انداختم روي دوشمو پياده تا هر جا كه مي تونستم مي رفتم و مي زدم زير همه چيز . فكر نمي كردم بدترين چيز زندگي شغلي باشه كه ازش متنفري .
2-امروز و فردا رو مرخصي گرفتم فقط واسه اين كه كتاب بخونم و فيلم ببينم .
3-تبريك به Fantasialand عزيز به خاطر قبولي ِ كارشناسي ارشد .

Friday, October 5, 2007



Marry Kelly از هنرمندهاي فمينيستي ِ كه آثارش به صورت پرفورمنس هاي جالب و منحصر به فردي ِ .
يكي از اون ها پرفورمنسي ِ به نام Post Partum Documents . يكي از برجسته ترين و تأثيرگذارترين نمودهاي هويت يك هنرمند . اثري كه نهايت فمينيسم و مينيماليسم را در وجود انسان به عنوان يك هنرمند نشان مي دهد .
مرحله ي اول اين اثر در رابطه با يادگارهاي مادي ِ روند بارداري و نهايتاً تجربه ي به دنيا آوردن است . مثل دستمال و پوشك ، اثر دستان گلي ِ فرزندش مجموعه ي گياهاني كه طفل جمع آوري كرده بود و .... 5 مرحله ي تقريباً مجزا را مي توان براي اين اثر قائل شد . پروسه ي زندگي ِ فرزند از وابستگي كه با اثر مدفوع روي پارچه مشخص شده تا استقلال تدريجي كه با نشان دادن اولين رسم الخط هاي نوشتاري نشان داده شده است .
Kelly در بخش چهارم ناتواني ِ خود در نفهميدن و عدم درك درست خود از فرزند به واسطه ي شكاف فرهنگي موجود در نتيجه ي گذر زمان را نشان مي دهد .
Freda Freiberg در مورد اين اثر مي گويد : دوران مادر بودن يك ساختار اجتماعي و رواني ست بر پايه ي دو ملاك متناقض . در يك سو گذر زمان و تأثير آن بر رشد فكري و جسمي ِ نوزاد و تلاش براي رفاه مادي ِ فرزند و در ديگر سو رها كردن فرزند در محيط اجتماعي . چه همچنان مادر به فرزند به عنوان موجودي نگاه كند كه نيازمند توجه و مراقبت است و يا اين كه با زمان كنار بيايد و تأثير محيط را بپذيرد ... مادر خود را گناهكار و نيازمند سرزنش مي بيند .

Marry Kelly
Professor and Chair of the Department of Art at the University of California
Projects : Post Partum Documents 1973
Interim 1984
Gloria Party 1992
Author Of Imaging Desire

Tuesday, October 2, 2007


نمي دونم چرا هر وقت مي رم سر كتابخونم چشمم به اين كتاب مي افته ...

اداي احترام نيمه ي روز يك شنبه به يك لئوناردو داوينچي ِ تمام
در اين روز بسيار توپ زمستاني توي سان فرانسيسكوي باراني مكاشفه اي در باب لئوناردو داوينچي به من دست داده است . زنم رفته بيگاري بي تعطيل ، روز يكشنبه را سر كار . امروز هشت صبح از اين جا راه افتاد سمت پاول و كاليفرنيا . از آن وقت تا الان نشسته ام اين جا مثل وزغي بر روي كنده اي غرق در روياي لئوناردو داوينچي .
خواب ديدم او حقوق بگير ِ شركت « غلاويز و قرقره ي جنوب » است ، ولي البته لباس هاي متفاوتي تنش بود و با لهجه ي متفاوتي حرف مي زد و كودكي ِ متفاوتي را از سر گذرانده بود ، شايد يك كودكي ِ آمريكايي كه در شهري از قبيل لردزبرگ نيومكزيكو يا وينچستر ويرجينيا سپري شده بود .
ديدم او را كه در حال اختراع يك دام گردان جديد بود براي صيد قزل آلا در آمريكا . ديدم او را كه اول از همه با قوه ِ تخيلش مشغول كار بود ، بعد با فلز و رنگ و قلاب ، كمي از اين امتحان مي كرد و كمي از آن ، بعد حركت به آن اضافه مي كرد و بعد برمي داشت و مي برد و بعد برمي گشت دوباره با يك حركت متفاوت و در پايان دام اختراع شده بود .
رؤسايش را خبر كرد آمدند . نگاه كردند به دام و همه از هوش رفتند . به تنهايي ايستاد . بر فراز پيكرهايشان ، دام را به دست گرفت و اسمي بر آن گذاشت . « شام آخر » ناميدش . . بعد افتاد به صرافت بيدار كردن رؤسايش .
ظرف چند ماه آن دام صيد قزل آلا ولوله انداخت در قرن بيستم ، و اقدامات پيش پا افتاده اي از قبيل هيرشيما و مهاتما گاندي را از سكه انداخت . ميليون ها « شام آخر » در آمريكا فروش رفت . واتيكان ده هزار تا سفارش داد ، و هيچ قزل آلايي هم در بساط شان نبود .
سيل تقديرنامه ها جاري شد . سي و چهار رئيس جمهور سابق ايالات متحده همگي گفتند : " بالاتر از شام آخر نديديم " .