Wednesday, October 24, 2007


ديروز براي چندمين بار فيلم درخت گلابي ِ داريوش مهرجويي رو ديدم . خوب ، هميشه بعد از ديدنش يه 2-3 روزي كوك ِ كوكم . شايد يه مقدار به نظر اغراق آميز بياد ولي لطيف ترين و زيباترين عشق رو من توي اين فيلم پيدا كردم . تمام صحنه هاي فيلم كه جلوي چشمام رژه مي رن تپش نبضمو تند مي كنه ياد سادگي ِ گذشته ها مي افتم ... حتي تيتراژ ساده ي اون كه با خطي تقريباً بچه گانه و خيلي ساده نوشته شده به آدم يه جور آرامش مي ده ... و اون تم پيانوي اول فيلم كه توي ذهنم بارها مرورش مي كنم و خسته نمي شم ...

- تنها آرزويم اين است كه زمان آن قدر لفت نمي داد ، آن قدر كند و فس فسي نبود و زودتر بيست سالم مي شد يا سي يا چهل ... سن مردان جاافتاده ي مهم و معتبر .... چه احمق بودم .... و امروز كاش زمان آن قدر شتاب زده و عجول نبود ، كاش يك آن فرصت مي داد ، كاش دوباره دوازده سالَم بود و باغ دماوند را با تمام آدم هايش ، آدم هاي مرده اش از نو كشف مي كردم ، كاش ... از آن كاش هاي محال بود ... كاش فقط يك بار ديگر كنار « ميم » مي نشستم و بوي كفش هاي كتانيش به دماغم مي خورد ...


بعضي وقت ها اين چند باره ديدن فيلم ها آزارم مي ده ، هر بار برام تازگي داره ... يا اين كه فكر مي كنم زياد در بند مكرراتم ...


1 comment:

Anonymous said...

عالیه
.
.
.
هنوز که خوبیم ، بچه ایم ، ... من مطمإنم مثلن پونزده سال دیگه با این فیلم عرها خواهم زد ...
خدا آخر عاقبت همه رو ختم به خیر کنه !