Wednesday, January 30, 2008


.... پشت پنجره ايستاديم و و صحبت كرديم ، در حالي كه مثل هزاران نفر ديگر گنبدها و برج هاي شهر مشهور ِ زير پايمان را تماشا مي كرديم . در مهتاب پاييزي ، خيلي زيبا بود ، اسرارآميز . سنگ قديمي بسيار سفيد و متبرك به نظر مي آمد . آدم ياد آن همه كتابي مي افتاد كه آن پايين جمع شده بود . ياد عكس اسقف ها و مشاهير گذشته مي افتاد كه درون قاب بندي ِ ديوارها آويزان بود . ياد پنجره هاي رنگي كه نقش كره ها و نيمكره هاي عجيبي را روي پياده رو مي انداختند . ياد لوح ها و بناهاي يادبود و كتيبه ها . ياد فواره ها و چمن ها . ياد اتاق هاي ساكت مشرف به حياط هاي ساكت چهارگوش . و همين طور ياد سيگار و شراب خوب و مبل هاي راحت و فرش هاي نرم . ياد زندگي ِ شهري ، صميميت ، شأن و مرتبه اي كه از بطن رفاه و خلوت و فضاي مناسب به وجود مي آيد . مسلماً مادران ما هيچ چيز به ما نداده بودند كه با اين همه قابل قياس باشد . مادران ما كه جمع كردن سي هزار پوند برايشان دشوار بود ، مادران ما كه سيزده بچه براي كشيشان ِ « سنت اندروز » به دنيا آورده بودند ....

Virginia Woolf
A Room Of One's Own

4 comments:

Anonymous said...

همیشه توصیف خارجی ها رو نسبت به ایران دوست داشتم..البته اگر اشتباه نکرده باشم در مورد این توصیف..
جیرجیرکه رو تونستی دانلود کنی؟گذاشتم تو سایت..این رییس شعبه ما در مورد اینکه کسی بخواد بره دانشگاه و امتحان و اینا داشته باشه خیلی انعطاف پذیره خوشبختانه..:)

شاه رخ said...

من تا حالا با ویرجینیا وولف حال نکردم

شاه رخ said...

شما خیلی لطف دارین

Anonymous said...

خانوم کجایی؟..نبینم کسی تووبلاگ نویسی کم کاری کنه وا؟:)