رخصت
آقا اجازه هست باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور وچشم بدوزم به چشم زندگی از همین فاصله ی دور ؟
آقا اجازه هست که یک روز از این سیصد و شصت و پنج عدد روز خودم باشم ؟
از هر چه نباید و باید رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف ، فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی - ماهیان خوشبخت آفتابی - با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست ، نکن ، نه جدا شوم ؟
آقا اجازه هست خواب عشق ببینم و زندگی ام را بسپارم به آیه های بوسه و شهامت و نور ؟
از نخ و سوزن ، رخت و اتو ، اجاق و سماور بپرهیزم
با آسمان و خیال ، شعر و شعور ِ لحظه های دور درآمیزم ؟
آقا اجازه هست به همسایه ام بگویم سلام !
و شال ببافم برای رهگذری از نسوج ِ گریه های غروب؟
آقا اجازه هست بدون اجازه از این دیار کوچ کنم به سجده گاه ِ گل سرخ در دشت های بهار ؟
آقا اجازه هست
اجازه
اجازه
اجازه هست
بخندم به هر چه هست
و بگویم یاسای تو خطاست
این عدل نارواست ؟
--------------------------
این شعر رو مجله ی زنان شماره ی 149 در مصاحبه ای که با خانم ناهید کبیری انجام داده بود چاپ کرد و خوب خیلی اون موقع به دل من نشست ... این شعر رو نوشتم و به دیواره ی کتابخونم زدمش که هنوز هم هست .
Wednesday, July 16, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
چه جالب بود..ولی چه خوب میشد از آقایی اجازه نگرفت.....حالم بعضی وقتا خیلی بد میشه..بد تر از اینی که الان هست.وقتی مثل الانم پس باید بگم ممنون خوبم.
زیبا بود متشکرم.
اما آقا وقت ندارند که اجازه بدهند
Post a Comment