" .... پس زندگی ِ من چه معنایی داشت ؟ انگیزش ها من را تحلیل می بردند و من می خوابیدم تا آسیب هایم را ترمیم کنم . زندگی ِ من چیزی جز این تکرار چرخه نبود . به هیچ جا نمی انجامید . در حالی که پشت میز کتابخانه نشسته بودم ، سر تکان دادم . دیگر خواب ، بی خواب ! اما اگر دیوانه شوم ، چه ؟ اگر « اساس بودنم » را از دست بدهم ، چه ؟ لااقل دیگر انگیزش ها من را تحلیل نخواهند برد . اگر خواب چیزی جز ترمیم دوره ای ِ اجزای فرسوده ی من نیست ، دیگر نمی خواهم بخوابم . دیگر به خواب نیازی ندارم . شاید بدنم تحلیل برود ؛ اما از این پس ذهنم از آن ِ من خواهد بود . آن را برای خودم نگه می دارم . آن را به هبچ کس نمی دهم . نمی خواهم « ترمیم » شوم . نمی خواهم بخوابم .... "
--------------------------------
این قسمتی از یکی از چند داستان کتاب " کجا ممکن است پیدایش کنم " از هاروکی موراکامی بود که تازگیا خوندمش . سبک ساده و جالبی داشت . این ماه ، ماه پیدا کردن کتاب های خوب بود ، سمفونی ِ مردگان رو که 2 سال پیش به دوستی داده بودم وهیچ وقت بهم پسش نداد بالاخره پیداش کردم و خریدمش .