Saturday, July 28, 2007


آنجا كه من بودم

آنجا كه من بودم ، دريا عظمتش را به من بخشيد
تنها وسعتش ماند ، زيرا مساحت دستانم كم بود
آنجا كه من بودم ، كوه ها را ذوب كردم
دشت ها را روياندم
در هر كجاي آسمان اراده كردم ، ايستادم
اما هرگز نتوانستم دستم را به دهانم برسانم
آنجا كه من بودم ، قلبم زير پوست ببر به تپش افتاد
و چون آستين بالا زدم ، تا كمر معشوقم را بگيرم
قلب دو سمور كوچك ، روي سرآستين هايم تپيد
چقدر اشياء عزيز بودند ، چقدر فاصله بين ما بود
چقدر سهم ما از عشق كم بود
آنقدر كم ، كه در لحظه ي درك ، سانسور مي شديم
آنجا كه من بودم ، پرنده اي به امنيت آشيانه اي نرسيد
كه زير بالش پناه گيريم
لحظه اي به آرامش نرسيد ، تا رؤيايي بارور شود
پلك هاي سنگينم ، در خوابي به قدمت قرن ها روي هم افتاد
و زبان بيداري ، چون شير روي اجاق مي جوشيد
و من ، در ابعاد مشخصي از مكان
و شمارش معين ثانيه هايي از زمان
آئين سلوك آموختم
و چنان حقير روبه روي آينه نشستم
كه قرينه ام را نيافتم
آنجا كه من بودم ، سبزه در منقار پرنده مي روئيد ، آرزو در دل انسان
و ما هم چنان
ذوب مي كرديم
مي رويانديم
وسعت مي داديم
و عظمت مي يافتيم

" مصطفي توفيقي " 1333