دستم را زير روسري ِ تيره ام فرو بردم .
« چرا رنگت اين چنين پريده ؟ »
- زيرا اين من بودم ، كه او را واداشتم ، از شراب تلخ اندوه مست شود .
« چه گونه فراموش كنم ؟ » ،
بيرون از اتاق ، تلوتلو خورد ، و لبانش از درد درهم پيچيد .
بي آنكه نرده را لمس كنم ، از پله به پايين شتافتم ، و تا در ، به دنبال او دويدم .
نفس نفس زنان فرياد زدم : « همه اش شوخي بود ، اگر بروي مي ميرم .»
با لبخندي سرد و هولناك ، گفت : « بيرون ، در باد نايست ! »
Anna Akhmatova
Friday, November 9, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment