تنها لحظه هاي خوشايند چند سالي كه تو خونه ي ويلايي بيرون شهر زندگي مي كرديم ، فقط تابستون هاش بود و بعد از ظهرهايي كه بدون وقفه ، بدون هيچ ديوار و آپارتماني كه از اين ور و اون ور بزنه بيرون آسمون رو نگاه مي كردي و هر بار به اين فكر مي كردي كه آبي ِ اون روز سيرتر از ديروز ِ يا بازتر . اگه تيكه هاي سفيد ابر هم تك وتوك پيدا مي شدند و آبي ها رو دست كاري مي كردند كه ديگه روزت ساخته بود . لذت بعد از ظهرهاي تابستون ، گل هاي آفتابگردوني كه توي زمين هاي اطراف مي كاشتن و هر روز يكيشون تو اتاقم جا خوش مي كرد و صداي آسياب بادي هاي اطراف - كه با هيچ موسيقي اي عوضش نمي كنم -......... « كاش » گفتن هام شروع مي شد . كاش اين پاييز لعنتي ديرتر مي اومد ... كاش يه ساعت ديرتر هوا تاريك مي شد ... كاش آفتاب داغ تر بود ....
« حسرت »
باز
ابر
رشته هاي آفتاب تازه رس را پنبه خواهد كرد .
اسماعيل خوئي
Friday, December 21, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment