.... پشت پنجره ايستاديم و و صحبت كرديم ، در حالي كه مثل هزاران نفر ديگر گنبدها و برج هاي شهر مشهور ِ زير پايمان را تماشا مي كرديم . در مهتاب پاييزي ، خيلي زيبا بود ، اسرارآميز . سنگ قديمي بسيار سفيد و متبرك به نظر مي آمد . آدم ياد آن همه كتابي مي افتاد كه آن پايين جمع شده بود . ياد عكس اسقف ها و مشاهير گذشته مي افتاد كه درون قاب بندي ِ ديوارها آويزان بود . ياد پنجره هاي رنگي كه نقش كره ها و نيمكره هاي عجيبي را روي پياده رو مي انداختند . ياد لوح ها و بناهاي يادبود و كتيبه ها . ياد فواره ها و چمن ها . ياد اتاق هاي ساكت مشرف به حياط هاي ساكت چهارگوش . و همين طور ياد سيگار و شراب خوب و مبل هاي راحت و فرش هاي نرم . ياد زندگي ِ شهري ، صميميت ، شأن و مرتبه اي كه از بطن رفاه و خلوت و فضاي مناسب به وجود مي آيد . مسلماً مادران ما هيچ چيز به ما نداده بودند كه با اين همه قابل قياس باشد . مادران ما كه جمع كردن سي هزار پوند برايشان دشوار بود ، مادران ما كه سيزده بچه براي كشيشان ِ « سنت اندروز » به دنيا آورده بودند ....
Virginia Woolf
A Room Of One's Own