Tuesday, September 15, 2009


چشم باز کردم ، ندا آمد : - زندگی کن
خواستم ترانه ی خویش سر دهم ، فریاد زدند :- خیرگی نکن
به جمع هم سرایان رفتم ، هم آوا شدم . در حسرت تک خوان شدن گاهگاهی تک نوایی سر می دادم ، از ریتم خارج می شدم .
لذت های زودگذر .... خودم را کوک می کردم ، بی اراده می خواندم ، می خواندنم .
هرچه پیش می رفتم صدایم کمتر به گوش می رسید ، کم کم به ناله هایی ماند که به زحمت از نهادم برمی خواست .
سکوت کردم ، در میان هم نوایان ، تک خوان شدن جرأت می خواهد . نداشتم ، سکوت کردم . پر شدم از فریادهای خفه .
در وسواس سکوت ، پنجره هایت را رو به بی خیالی باز می کنی ............ بوزید !

1 comment:

Unknown said...

وقتی پر میشوی از صداهایی که همسوی زبان تو نیست تنها به خودت افتخار کن و نخواه که همرنگ آنهایی باشی که راه را تا نیمه اشتباه آمده اند و تا انتها پر از غفلت میروند
تو یگانه ای مثل تمام روزهای سال که تنها یک بار تکرار میشوند و چه بسیار مکرر میپنداریمش پس با یک نفس تا آخر زندگی بتاز که تنها امید ما جوانیست که بی شک روزی در حسرتش خواهیم سوخت