... خواب دیدم که پدر در بالای کوهی نشسته بود و من در کنارش بودم . آدمی روزه دار را می مانست که در بعد از ظهر یک روز تعطیل نمی داند وقتش را چگونه بگذراند . خانه های گلی پشت به پشت هم در شیب کوه و در دامنه ، تا جایی که چشم کار می کرد ادامه می یافت ، و جلو هرکدام آدمی نشسته بود که پدر می گفت همه ی آنها منتظرند .
گفتم : « شما هنوز هم انتظار می کشید ؟ »
دستم را در دست فشرد : « منتظر توام . »
بالا سرمان چهل خورشید در آسمان می تابید ، اما هیچ کدام از آدم ها و خانه ها سایه نداشتند ، پدر هم سایه نداشت . سر و روی همه ی آدم ها خاک آلود بود ، و پدر انگار از کارگاه کوزه گری درآمده باشد ، موهایش بور می زد . گفت : « همه دنبال سایه می گردند ، اما اصلاً نیست .»
« حال چه کار باید کرد ؟ »
« هیچ ، باید صبر کرد ، اما من قبلاً سایه داشتم ، یادت نیست ؟ »
چیزهایی یادم می آمد ، روزهای آفتابی همه چیز سایه داشت ، و سایه های ما مال خودمان نبود ، مال لباس هامان بود که در کنج دیوار می شکست و ما اهمیتی نمی دادیم ، و شب ها دستمان جلو نور گردسوز پرنده و اسب و ماهی می شد .....
سال بلوا - عباس معروفی
Saturday, October 31, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
Very unique blog.
Fantastic pictures.
I like your blog.
Please visit:
http://globalgreenview.blogspot.com
Have a great time.
Keep blogging.
Post a Comment