Monday, July 2, 2007

زمزمه ي شب

هنگامي كه بي خوابي به سر آدم مي زند ،
هنگامي كه نفرت چهارستون بدن را به لرزه مي اندازد ، و حس كينه توزي و انتقام تا مغز استخوان نفوذ مي كند و از سراپاي وجود شعله سر مي كشد ،
آنگاه كلمات چون روح ، منقلب و متلاطم مي گردند ...
تأثرات وهم آلود زبان مي گشايند
اينجا من از فقر رنج مي برم ،
از فرومايگي ، از دون همتي ، از يأس و نا اميدي ،
بيچاره جان داده با گلويي گشوده چون ورطه انباشته از حرف و حديث كه بر آن بود تا نعره سر دهد
اما براي هميشه خاموش ماند ، و ديگر هرگز ...
گلوله ها ، گلوله هاي آتشين .
امشب ، كلمات ، گويي زخم هايي را مانند كه بر مرگم گواهي مي دهند ...

Rafael Alberti

شاعر اسپانيايي ، متولد سال 1902 در " سانتا ماريا " . چندي در كالج مذهبي به تحصيل اشتغال و گرايش هاي تند مذهبي داشت اما خصلت ارتجاعي ِ كليساي اسپانيا و مشاركت فعال آن در سياست هاي استعماري امپراطوري هاي اسپانيا او را دلزده ساخت و از روحانيت منصرف شد . در رويارويي جمهوري خواهان با قواي تحت فرماندهي ِ فرانكو ، جاي آلبرتي در كنار مدافعين جمهوري خواه اسپانيا بود . آلبرتي در آن زمان 40 سال داشت و در ميان فراريان اسپانيا در 1939 به بوئينس آيرس گريخت .