Friday, July 25, 2008


فکر کنم معتاد شدم .... معتاد سودکو .... مجله هایی که می خرمو حل می کنم به کنار یه سایت هم پیدا کردم که توی نت هم بتونم سودکو حل کنم !
عاشق تعبیر زیبای سرزمین رویایی باید شد : باید رو به منحنی‌های زیبای تنت عبادت کرد و دور حجم زیبای بودنت طواف.

Friday, July 18, 2008



پس مرگ هست ؟
پس مرگ ، زان قامت کشیده حقیقی تر است ؟ پس مرگ می تواند ؟
آری :
وقتی تو نیستی ، وقتی تو نیز نیستی ،
پس مرگ - مرگ گزنده ، مرگ گزیننده - هست ؛
حقیقی تر است ،
می تواند .
- اسماعیل خویی -
---------------------
باز هم حسرتی دیگر ....

Thursday, July 17, 2008



..... من هنوز موهبت های مجهول شب را خواب می بینم .
- سهراب سپهری -

Wednesday, July 16, 2008


رخصت
آقا اجازه هست باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور وچشم بدوزم به چشم زندگی از همین فاصله ی دور ؟
آقا اجازه هست که یک روز از این سیصد و شصت و پنج عدد روز خودم باشم ؟
از هر چه نباید و باید رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف ، فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی - ماهیان خوشبخت آفتابی - با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست ، نکن ، نه جدا شوم ؟
آقا اجازه هست خواب عشق ببینم و زندگی ام را بسپارم به آیه های بوسه و شهامت و نور ؟
از نخ و سوزن ، رخت و اتو ، اجاق و سماور بپرهیزم
با آسمان و خیال ، شعر و شعور ِ لحظه های دور درآمیزم ؟
آقا اجازه هست به همسایه ام بگویم سلام !
و شال ببافم برای رهگذری از نسوج ِ گریه های غروب؟
آقا اجازه هست بدون اجازه از این دیار کوچ کنم به سجده گاه ِ گل سرخ در دشت های بهار ؟
آقا اجازه هست
اجازه
اجازه
اجازه هست
بخندم به هر چه هست
و بگویم یاسای تو خطاست
این عدل نارواست ؟
--------------------------
این شعر رو مجله ی زنان شماره ی 149 در مصاحبه ای که با خانم ناهید کبیری انجام داده بود چاپ کرد و خوب خیلی اون موقع به دل من نشست ... این شعر رو نوشتم و به دیواره ی کتابخونم زدمش که هنوز هم هست .

Friday, July 11, 2008



یه چیز جالبی که توی سفر به چین دیدم لباس نوزادها بود ... منم آدم بی معنی چپ و راست از این بچه ها و لباسشون عکس می گرفتم ، کتک نخوردم خیلی بود . اگه درست نگاه کنین جلو شلوارهاشون یه چاک بزرگ بود و همین طور پشت شلوارها ، البته تا اون جایی که دیدم فقط شلوار پسرها این طوری بود . گلاب به روتون تا فیها خالدون این بدبخت ها پیدا بود .... دست آخر هم نفهمیدم نقش این پاره پورگی ها چی بود .

Thursday, July 10, 2008


بالاخره تونستم یه ماشین واسه خودم دست و پا کنم ... یه هفته ای میشه . پراید هاچ بک مشکی 83 . با اینکه سال 81 گواهینامه گرفتم تا الان سوار ماشین نشدم اونم چون اخلاق مامان بابا دستم بود می دونستم که به ازای هر خش و تو رفتگی احتمالاً من باید جواب پس بدم . پریروز کارای نمره گذاری و معاینه فنی رسماً دیوانه کرد منو . امروز هم میرم دنبال روکش و قفل فرمون و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه . بیمه ی بدنه هم می مونه واسه هفته ی دیگه . پایه ی ولگردی ِ من جور ( تر ) شد .

Tuesday, July 8, 2008



آدم است دیگر، گاهی چت می‌کند لابد.
من ایده آلم اینه در زندگانی که یه جایی زندگی کنم که 8 ساعت س .ک . س داشته باشم 8 ساعت استراحت کنم و 8 ساعت هم تفریح.


---------------------------------
به علت متشابه بودن ایده آل این جانب با ایده آل اون جانب با اجازه ی هرمس مارانای عزیز متنشونو لینکیدیم در اینجا .

Monday, July 7, 2008


در آغاز تولد ، خداوند ذره ای از وجودش را در نهاد هر انسان به ودیعه می گذارد . هر انسان بسته به استعداد درونی اش از آن بهره می برد . در مسیر زندگی کم کم بازمانده های ودیعه ی خداوندی محو می شود و جای آن را ذره های خداوندی دیگر پر می کند که زائیده ی ذهن آدمی ست ، مطابق با سلایق و منش زندگی اش . انسان همواره به یک تأیید کننده و یا حتی نفی کننده ی رفتارش نیازمند بوده است و بر طبق این خواسته بتی می سازد از ذره ذره ی وجود خویشتن تا پرستشش کند ، تکیه گاهش شود و ستون ایمانش باشد . و بالطبع این خدای خودساخته وهمی دروغ بیش نخواهد بود ، ایده آلی ست که هر انسان از زندگی ِ خودش تصور می کند . ایده آل های دیگر ( خدایگان دیگر ) را به سخره می گیرد و می جنگد تا ایده آل خویش را حاکم کند .

زندگی جنگ بین خدایگان خود ساخته است .... بازنده ی این زندگی کسی ست که هنوز ذره ای از وجود ازلی را در خود به یادگار گذاشته است .


Friday, July 4, 2008


آدمی با دروغ پا به این جهان می گذارد ... دروغ هویت ، هویتی که تنها اعتبار ناچیزش به نامی ناخواسته است . نامی که ریاکارانه به انسان موجودیت می دهد ... تلاش می کند تا در مسیر زندگی - اگر زندگی بخوانیمش - این موجودیت دروغین را بشناسد . در مزه ی دروغین فریبنده ی آن غرق می شود . ناخودآگاهش را به نامی می فروشد . و نهایتاً نامی می شود که تنها نشان و ردّ پایی ست از وجود خالص زمان تولّد . زندگی یعنی غرق شدن در نام ها و القاب و چه زود باور می کنیم این هویت های دروغین را ، این « من » های مضحک را . چه چیز بالاتر از کنار زدن تمام نام ها ، هیچ شدن ، یکی شدن با تک تک ذره های وجودی ِ خداوندیت . خود شدن . و چه شایسته می میرد انسان بی نام ونشان .
زندگی تدریجاً به زنندگی پا میگذارد . بدون دیالکتیک که با گذر زمان و قبول این مسیر دروغین کم کم به درون انسان نفوذ می کند . مثل خوره وجودش را می خورد و او را در لذت منطقی دروغ غرق می کند . حس خود شیفتگی اش سر بر می آورد واین گونه است که برای نمایاندن خود به القاب و اسامی روی می آورد . فطرتش را انبوهی از اسامی در بر می گیرد و او هر روز با یکی از آن ها بیدار می شود ، با دیگری شب را به صبح می رساند و نهایتاً موجودی می شود با ابعاد گوناگون ..... انسان بازیگر صحنه های نمایش دروغین زندگی ست .
------------------------------
مزخرفاتیه که نصف شب هایی که بیدار می شم می نویسمشون وصبح می خندم به چرت و پرت هایی که نوشتم . ولی همشون را هم نگه داشتم . با همون دست خط بد با کلی خط خطی و بدون ویرایش .