Wednesday, October 10, 2007


يك داستان مطبوع
كارمن كوچولو دختر خيلي سربه راهي بود . معصوميت كارمنچيتا شهره ي خاص و عام بود . مادرش شب و روز از او مراقبت مي كرد ، و با هشياري خود ديواري جلو دخترش در برابر دام هاي دنيوي كشيده بود . كارمنچيتا كه دوازده ساله شد ، مادرش هم به شدت نگران شد و با خودش فكر كرد " روزي كه دخترم براي اولين بار عادت ماهيانه شود ، با معصوميت طلائي اش خداحافظي خواهد كرد " مادر براي حل اين مشكل راهي يافت . وقتي متوجه ي اولين رنگ پريدگي كارمنچيتا شد ، مثل ديوانه ها به خيابان دويد و با دسته ي بزرگي گل سرخ بازگشت . " بيا دخترم ، اين ها را بگير ؛ حالا تو داري يك زن مي شوي . " و كارمنچيتا ، شادمان و فريفته ي آن گل هاي سرخ زيبا ، فراموش كرد كه عادت ماهيانه بشود . هر ماه ، دوازده بار در سال و براي سال هاي متمادي ، كارمنچيتا با همين روش خر مي شد و از آن حقيقت مشمئزكننده در امان مي ماند .
به محض اين كه سايه هاي پيش از سيزدهم هر ماه زير چشمانش ظاهر مي شدند ، مادرش هم گل هاي سرخ را در دستان او مي گذاشت .
كارمنچيتا چهل ساله شد . مادرش كه حالا ديگر خيلي پير شده بود ، هنوز او را كارمنچيتا صدا مي زد ؛ اگرچه ديگران همه به او دونا كارملا مي گفتند . آن سال ، ماهي آمد كه ديگر سايه ها زير چشمان كارمنچيتا ظاهر نشدند ، بنابراين مادرش به او يك دسته گل سفيد داد . " بيا دخترم ، حالا كه تو از زن بودن دست كشيده اي ، اين آخرين دسته گلي است كه تقديمت مي كنم . " كارمنچيتا برآشفت " اما مامان ، من تا حالا هيچ وقت نمي دانستم كه يك زن هستم . " و مادرش به او پاسخ داد " ديگر بدتر ، دخترم . " همان دسته گل سفيد را وقتي كه ديگر پژمرده ، بي گلبرگ ، خشكيده و از هم پاشيده شده بود ، روي تابوت كارمنچيتا نهادند .

يك داستان نامطبوع
سن بحراني مري كوچولو هم كه فرا رسيد ، مادرش خواست همان كاري را بكند كه مادر كارمنچيتا كوچولو كرده بود . بنابراين وقتي ديد رنگ مري زرد شده و زير چشمانش سايه افتاده است ، يك دسته گل سرخ به او داد . اما مري كويتا از كارمنچيتا خيلي بي حياتر بود . دسته گل را گرفت ، پنجره را باز كرد ، گل ها را بيرون انداخت ، و عادت ماهيانه شد .

Luis Bunuel , 1927

p.s.
1-نه جرأتشو دارم نه شهامتشو ، وگرنه از همين فردا كيفمو مي انداختم روي دوشمو پياده تا هر جا كه مي تونستم مي رفتم و مي زدم زير همه چيز . فكر نمي كردم بدترين چيز زندگي شغلي باشه كه ازش متنفري .
2-امروز و فردا رو مرخصي گرفتم فقط واسه اين كه كتاب بخونم و فيلم ببينم .
3-تبريك به Fantasialand عزيز به خاطر قبولي ِ كارشناسي ارشد .

1 comment:

Anonymous said...

سلام..ممنون بابت تبریک..بچه ها به شوخی به من میگن دکتر..من کارشناسی قبول شدم..رشته روانشناسی..
به راستی هیچ چیز بد تر از شغلی نیست که ازش متنفر باشی..این رو خوب میفهمم..بازم ممنون