Tuesday, November 3, 2009

Quand je pense à tout ce que je n'ai pas fait
à tout ce que je n'ai pas dit
à toutes celles que je n'ai pas eues
je me dis ... que c'est bien peu de chose à cote de ce à quoi je n'ai meme pas , pense .

Saturday, October 31, 2009


... خواب دیدم که پدر در بالای کوهی نشسته بود و من در کنارش بودم . آدمی روزه دار را می مانست که در بعد از ظهر یک روز تعطیل نمی داند وقتش را چگونه بگذراند . خانه های گلی پشت به پشت هم در شیب کوه و در دامنه ، تا جایی که چشم کار می کرد ادامه می یافت ، و جلو هرکدام آدمی نشسته بود که پدر می گفت همه ی آنها منتظرند .
گفتم : « شما هنوز هم انتظار می کشید ؟ »
دستم را در دست فشرد : « منتظر توام . »
بالا سرمان چهل خورشید در آسمان می تابید ، اما هیچ کدام از آدم ها و خانه ها سایه نداشتند ، پدر هم سایه نداشت . سر و روی همه ی آدم ها خاک آلود بود ، و پدر انگار از کارگاه کوزه گری درآمده باشد ، موهایش بور می زد . گفت : « همه دنبال سایه می گردند ، اما اصلاً نیست .»
« حال چه کار باید کرد ؟ »
« هیچ ، باید صبر کرد ، اما من قبلاً سایه داشتم ، یادت نیست ؟ »
چیزهایی یادم می آمد ، روزهای آفتابی همه چیز سایه داشت ، و سایه های ما مال خودمان نبود ، مال لباس هامان بود که در کنج دیوار می شکست و ما اهمیتی نمی دادیم ، و شب ها دستمان جلو نور گردسوز پرنده و اسب و ماهی می شد .....

سال بلوا - عباس معروفی

Friday, October 30, 2009


Elizabeth : Why do you keep them ? You should just throw them out.
Jeremy : No . No , I couldn't do that .
Elizabeth : Why not ?
Jeremy : If I threw these keys away then those doors would be closed forever and that shouldn't be up to me to decide , should it ?
Elizabeth : I guess I'm just looking for a reason .
Jeremy : From my observations , sometimes it's better off not knowing , and other times there's no reason to be found .
Elizabeth : Everything has a reason .
Jeremy : Hmm . It's like these pies and cakes . At the end of every night , the cheesecake and the apple pie are always completely gone .The peach cobbler and the chocolate mousse cake are nearly finished ... but there's always a whole blueberry pie left untouched.

My Blueberry Nights by Wong Kar Wai
..... How do you say goodbye to someone you can't imagine living without ? .....

Thursday, October 22, 2009


واقعیت عینی جهان بیرون- جهان فنجان های قهوه ، کوهستان ها ، درختان سرو ، وچراغ های روی میز - ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد ، یا دست کم آن گونه که ما معتقدیم وجود نداشته باشد . واقعیت همان « مایا » است ، یعنی توهم ، و آن چه در عالم خارج است بواقع سمفونی پرطنین اشکال موج گونه ، یعنی قلمروی فرکانس هایی است که تنها پس از آن که به ساحت حواس ما وارد شدند به جهانی که ما می شناسیم تغییر شکل می دهند .
:-/ :-/ :-/

جهان هولوگرافیک - مایکل تالبوت
related link

Wednesday, October 14, 2009



That's what I call The DEMONIAC VIRTUE !!!


- قبول دارم که حتی ابلیس هم نمی تواند پیش بینی کند که انسان چه چیزی را به یاد می آورد و چرا آن را به یاد می آورد . من یکی که هیچ وقت عقیده نداشته ام چیزی به نام حافظه ی جمعی وجود داشته باشد - همان حافظه ی جمعی که می تواند وسیله ای باشد که با آن انسان ها از خویش حمایت می کنند . عبارت « روزگار خوش گذشته » به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند ، فقط معنی اش این است که - خوشبختانه - مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند . من خودم را آدمی می دانم که ترجیح می دهد وقایع بد را به یاد بیاورد . و اگر زمان حال در نظر من به اندازه ی گذشته ترسناک نبود ، حتی ممکن بود از گذشته به عنوان « روزگار غمبار گذشته » یاد کنم . آن قدر بدبختی و مصیبت ، چهره های بی تفاوت و بی رحم ، کارهای غیر انسانی را به یاد می آورم که برای من حافظه در حکم روشنایی ِ خیره کننده ای است که موزه ی نکبت بار شرمساری را روشن می کند .

بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد . در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می رود ، ما در میان غم زاده شده ایم ؛ بزرگ می شویم ، تلاش و تقلا می کنیم ، بیمار می شویم ، رنج می بریم ، سبب رنج دیگران می شویم ، گریه و مویه می کنیم ، می میریم ، دیگران هم می میرند ، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند .

- تونل ؛ ارنستو ساباتو -

Friday, October 9, 2009


Photo by : Nahal
این « گذشته » است که شب می خزد زیر شمدت . پشت می کنی می بینی روبه روی توست . سر در بالش فرو می کنی می بینی میان بالش توست . مثل سایه است و از آن بدتر . سایه نور که نباشد ، دیگر نیست . اما «گذشته » در خموشی و ظلمت با توست .


- همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها ، رضا قاسمی -

Wednesday, October 7, 2009



آیا چرا من باید یه سری ُ تحمل کنم ... کاش همون یه سری می فهمیدن خیلی دل و روده آدمو به هم می تابونن !



Monday, October 5, 2009


من در راه ها ، راه نمی روم ، راه ها در من راه می روند .
درخت ها ، بوته های خار ، بوته های گیاه ... در من راه می روند .
در ذهن من به هر کجا بنگری ، تیر تلگراف می بینی پرندگانی را که مغموم و ساکت روی سیم ها نشسته اند ، از قرار معلوم پاییز است .
راه ها در من راه می روند و به من یاد می دهند سفر کردن را .
مرا جدا می کنند از تو و به من رفتن را یاد می دهند ...

- رسول یونان -

Tuesday, September 29, 2009


وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر بدهی ، پس خفه شو و بازی کن
- به تاجی نگاه می کنم . از نظر من تا لغزیدن این پیرزن چاق و دوست داشتنی در گور ، زمان زیادی باقی نمانده است . تاجی زندگی کرده و زندگی کرده و زندگی کرده و حالا باید بزند روی ترمز . حالا باید سر بخورد توی آن حفره . بعد نوبت مخمل است . بعد کوهی . بعد کابلی . بعد دانیال . بعد من . بچه هایی که توی کوچه بازی می کنند ته صف هستند . انگار صف کشیده ایم تا یکی یکی برویم توی آن حفره . وقتی کسی از بلندی پایین می افتد یا ماشینش توی دره سقوط می کند یا شب می خوابد و صبح با سرطان خون از خواب بیدار می شود یا کسی با چاقو دخلش را می آورد ، خارج از نوبت رفته است توی آن حفره -

من گنجشک نیستم - مصطفی مستور